rt50

متن مرتبط با «خاطرات» در سایت rt50 نوشته شده است

خاطرات من

  • مهم نیست اكنون زندگی ام چگونه میگذرد، عاشق آن خاطراتی هستم کهتصادفی از ذهنم عبور میکنندو باعث لبخندم میشوند ! , ...ادامه مطلب

  • خاطرات تکرار نشدنیم (4)

  • روز خوبی بود ، خیلی غافلگیر شدم ، ظهر که از کلاس اومدم با تموم خستگی نشسته بودم توی هال و برنامه میریختم که عصر جمعه خود رو چگونه بگذرونم ، یهویی دیدم صدام میزنن ته تغاری بیا پایین و بدو بدو یکی دستمو  گرفت پله هارو کشوند پایین ....که با دیدن قیافه فندق و زنداداشم شوکه شدم و قلبم تند تند زد اصلا انتظار نداشتم که بیان ، اومده بودن پیشم ...تا از تنهایی در بیام...برای ناهار رفتیم یه رتسوران با کلاس ! و سلف سرویس که تا جا داشتم و شد خوردمدانشجو جماعتم که همیشه گرسنه ،و حسابی گشتیم ،باغ گلها هم من برای اولین بار رفتم توی این چند سال ! و کلی فضا رویایی و دو نفره بود و داداشی هی تحریک میکرد که چقدر هوا دو نفرس مکان دونفرس و هی من اه میکشیدم...و الان یک عدد ته تغاری هستم که از دست فلج شدم از بس که  فندق سنگین شده(ماشاالله) و بغل عمه جانش بوده و عمه ای که کارهای فردا رو انجام نداده و حموم باید بره ، مانتو اتو کنه ، ناهار فرداشو اماده کنه و و و تازه 8 صبح بره دانشگاه!تو فکر پیچش فردام بدجور, ...ادامه مطلب

  • خاطرات تکرار نشدنیم (3)

  • پنجشنبه ها روز جمعه ی من  به حساب میادو  من تعطلیم و روز اول هفته لم از جمعه شروع میشه ! پنجشنبه مختص نظافت و جمع و جور و شست و شو و صد البت روز گردشه ! و رسیدگی به کارهای مونده و انجام نشده که خداروشکر همیشه میمونهاصلا به نظر من جمعه و پنجشنبه قانونشش استراحت و تفریحه ، اصلا نمیشه ادم بمونه و جایی نره وختی همه بیرونن والا بخدا...از دیروز بگم که تفریح مهیجمون دوی ماراتون بین طبقه چهارم و دوم بود !!! که  تا ساعت 4مقاومت کردیم و بعدش تصمیم گرفیتم 6 نفری با بچه های پایین بریم اینجا . که در لحظات اخر بچه ها همه جا زدن و من  و پریا موندیم که خللی توی برناممون پیش نیومد و بلند شدیم رفتیم ، رفتیم تله کابین سوار شیم که اینقدر صفش طولانی بود منصرف شدیم و کلا اینقدر جو مزخرفی داشت که 45 دقیقه بیشتر  اونجا نموندیم و با مکافاتی برگشیتم .(از قبیل نبودن تاکسی -اژانس)من متوجه شدم که توی این چند روز هرچی چیز منفی بود رو به سمت خودم جذب کردم  مثلا دیروز که داشتم میرفتم توی پله ها پاهام پیچ خوردن ، و توی راه برگشت هم توی پیاده رو بودم که یه دوچرخه با سرعت از پشت سرم اومد و فرمونش گیر کرد به من و خودش پرت شد روی زمین و من رو هم انداخت...هم از ناحیه پا فلج شدم دیروز هم از کمر و همینطور از دیروز گوشیم کار نمیکنه و خراب هم شده ...و به نظرم همش امواج منفی بود که به خودم داده بودم و هر لحظه منتظر افتادنش بودم که به خیر قوه الهی افتاد ! اینم از دیروز ،میدونین اصفهان یه چیز بدی که داره روزهای تعطیل همه جا خانواده ای و کلا اکثرا مجردا مهمونی و این بساطا هستند !!! و ما کلا میمونیم چیکار کنیم همه جا هم خلوت و ادم هایم که بیرونن ادمای درست حسابی نیستن و ادم میترسه که بره بیرون ....امروز هم که از صبح تنها بودم تا ساع 7 عصر که پریا داشت از دانشگاه میومد بهش اس دادم کجایی گفت دارم میام خوابگاه ،گفتم عه فکر کردم میخوای بری بگردی حوصلت سر رفته که خوب گذاشتم توی کاسش و براش یکم غذا بردم و اول نشستیم توی چهار باغ یکم غذا خورد و بعدشم بردمش اینور اونور و پیاده روی توی خیابونای شلوغ اینجا که من عاشقشم ...یه چیز بامزه هم براتون تعریف کنم ، دیروز که بیرون بودیم یه چندتا پسره هم نشسته بودن کنار ما و داشتن خودشون راجع به ازدواج و اینا باهم صحبت میکردن ، که یهویی یکیشون بی مقدمه , ...ادامه مطلب

  • خاطرات تکرار نشدنیم (2)

  • صبح خوبی رو شروع نکردم ، و از همون صبح بد بیاری هام شروع شد ،جا موندن از سرویس، افتادن دوربین دوستم از دستم ، بهم ریختن برنامه کلاس هام ،اضافه شدن کلاس ها به روز جمعه ام ، که کلا نمیفهمم سر و ته هفتم از کجا شروع میشه و تموم میشه ،دلتنگی مامان و غیره ،در اخرین لحظات تصمیم گرفتم بیخیال کلاس و همه چی  بشم وبرم پیش خواهرم که فردا بریم استارا(اخه مامانم اینا رفتن همون طرفا و من رو تحریک کردن  )، با اینکه دو دل بودم و راه هم زیاد اما گفتم برم شاید حال و هوام عوض شه ....اما بیلیط گیرم نیومد و راهمو کج کردم به سمت خوابگاه .اینقدر پکر بودم و منتظر بودم یکی بهم بگه خوبی که بزنم زیر گریه ! توی مسیر که پیاده میرفتم ، با زنگ زدن مامان و با پرسش کلمه خوبی وسط خیابون اشکام گوله گوله پایین میومدن ... خوابگاه  هم خلوته خلوته همه رفتن خون هاشون کلا توی سوییت 4 نفریم ، یک هفتس برای فردا و پس فردا برنامه میچینیم اعمم از سفر قشم ، کوه ، ناهار بیرون از خوابگاه ، اما امروز همش کنسل شدو در دقایق اخر من کوه رفتن و کنسل کردم و ترجیح دادم صبح رو تا ظهر توی تخت بخوابم .البته برای کوه و بیرون هم پایه نداشتیم و تعدادمون کم بود . الانم شب عیدی بساط جور کردم و فولدر اهنگ های شاد قدیمی و  رقص و پارتی و بازی .....شام دیشب که با اون حال بدم غذای مورد علاقمو درست کردم ، بساط رنگ و بوم و طراحی ، کوچه ی همیشه سرسبز خوابگاه ، پنجره اتاقم ...+پیشنهادتتون اعمم از هرچی برای رفع پوسیدگی در خوابگاه و استفاده بهینه از تعطیلات رو میپذیرم و گوش میدم ...+حال بدم عین این بادهای موسمی هی میاد و میره ..., ...ادامه مطلب

  • خاطرات تکرار نشدنیم (1)

  • همیشه از اینکه خاطرات مکتوب نداشتم از دوسال پیشم ناراحت بودم و گاهی دلم میخواست با تاریخ دقیق و روزهای مشخص تک تک خاطراتم رو مرور کنم ، نمیدونم چم شده ،میام مینویسم و اخرش پاک میکنم ...دیروز کل روزو راه رفتم، از صبح تا ظهر که دانشگاه بودم و بعدش که اومدم خوابگاه با پریا ناهار خوردیم چیپس و ماست خوردیم یکمم دراز کشیدم و ساعت 4 باز زدیم بیرون ورفتیم کتابخونه . یه سری کار داشتیم انجام دادیم . یکی از جاهای مورد علاقه من و پریا بازار هنر( که بازار طلافروشی هست) هستش . مغازه شیک و پیک و پر از طلاهای گنده و خنده دار ! دقیقا یک ساعت توی این بازار بودیم و هر هرمون کل بازار رو برداشته بود ! پشت هر ویترینی دست میزاشتیم و طلاهای جوات و گنده و مسخره و رو اینقدر میخنددیم و عکس میگرفتیم یا حتی من براشون شعرم میسرودم ! تا اینکه فروشنده اخم کنهو شک کنه و   ما خجالت بکشیم بریم . لذتی که در این کار هست تو قدم زدن توی خیابون های بالاشهر نیست ! بعدشم رفتیم دم 33 پــ ـ ل و مثل همیشه نشستیم و اهنگ گوش دادیم ،حرف زدیم ،و موقع برگشتنم من پریا رو مهمون کردم و رفتیم پیتزا خوردیم ....بعدش  رفتیم دنبال دوربین عکاسی و چند جا قیمت گرفتم، چون قیمت ها در حال نوسانه و همشون بهم گفتن یک هفته صبر کنم و قیمت ها تا حدودی بهتر شده . دوربینی که میخواستم بخرم دو میلیون و شیصد حالا شده یک میلیون و نهصد !حالا تا ببینم کدومشو بخرم .من حتما عاشق دوربینم و عکاسی هام میشم ...اصلا عاشق روزایی هستم که کلاس عکاسی داریم اصلا از شما چه پنهون عاشق استادم شدم ! بحث خرید دوربین که توی کلاس بود به استادم گفتم ، استاد من به خاطر درس شما حاضرم  کلیم رو بفروشم اگه بازم دوربین گرون شه و نتونم بخرم . همه خندیدن، هم میتونم باهاش یه دوربین خوب بخرم و یه گوشی خوب . چه کاریه وقتی میشه با یه کلیه هم زندگی کرد . کلیه بخره دست به نقد هست؟؟؟ساعت 9 بود که برگشتیم خوابگاه  . اومدم بالا پیرینترم رو وصل کردم و چند تا از عکسای شب یلدای پارسالمون رو پرینت رو گرفتم و بردم پایین زدم توی اتاق پریا . و همینجور بساط خاطره بازیمون شروع شد و چایی خوردنای پی در پیمون و خنده های بلند بلندمون . اینقدر من خندیده بودم که شب از پهلو درد خوابم نمیبردو امروزم ساعت 9 بیدار شدم ، رفتم پایین صبونه مفصل خوردیم یکم بازی کردیم ،دوبار با مام, ...ادامه مطلب

  • دفتر خاطرات ویرجینیا ویزلی

  • این فن متفاوت با بقیه فن های هری پاتری هستش.توی این داستان شما همه چیزو از نگاه جینی میبینید و در واقع دارین سرگذشت و ماجراها و افکار جینی رو توی دفتر خاطرات شخصیش میخونین.در واقع این فن ماجرایی موازی با ماجراهای داستان هری پاتر و در حاشیه این مسائله و همه چیزو این بار از دیدگاه جینی که معمولا شخصیت حاشیه ای در مجموعه هری پاتر هست نشون میده.خاطرات هم ناراحتی ها و شادی ها رو بیان میکنه هم به نوعی طنز و زیباست .پس این فن رو از دست ندین [ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...], ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها