مهم نیست اكنون زندگی ام چگونه میگذرد، عاشق آن خاطراتی هستم کهتصادفی از ذهنم عبور میکنندو باعث لبخندم میشوند ! , ...ادامه مطلب
روز خوبی بود ، خیلی غافلگیر شدم ، ظهر که از کلاس اومدم با تموم خستگی نشسته بودم توی هال و برنامه میریختم که عصر جمعه خود رو چگونه بگذرونم ، یهویی دیدم صدام میزنن ته تغاری بیا پایین و بدو بدو یکی دستمو گرفت پله هارو کشوند پایین ....که با دیدن قیافه فندق و زنداداشم شوکه شدم و قلبم تند تند زد اصلا انتظار نداشتم که بیان ، اومده بودن پیشم ...تا از تنهایی در بیام...برای ناهار رفتیم یه رتسوران با کلاس ! و سلف سرویس که تا جا داشتم و شد خوردمدانشجو جماعتم که همیشه گرسنه ،و حسابی گشتیم ،باغ گلها هم من برای اولین بار رفتم توی این چند سال ! و کلی فضا رویایی و دو نفره بود و داداشی هی تحریک میکرد که چقدر هوا دو نفرس مکان دونفرس و هی من اه میکشیدم...و الان یک عدد ته تغاری هستم که از دست فلج شدم از بس که فندق سنگین شده(ماشاالله) و بغل عمه جانش بوده و عمه ای که کارهای فردا رو انجام نداده و حموم باید بره ، مانتو اتو کنه ، ناهار فرداشو اماده کنه و و و تازه 8 صبح بره دانشگاه!تو فکر پیچش فردام بدجور, ...ادامه مطلب
پنجشنبه ها روز جمعه ی من به حساب میادو من تعطلیم و روز اول هفته لم از جمعه شروع میشه ! پنجشنبه مختص نظافت و جمع و جور و شست و شو و صد البت روز گردشه ! و رسیدگی به کارهای مونده و انجام نشده که خداروشکر همیشه میمونهاصلا به نظر من جمعه و پنجشنبه قانونشش استراحت و تفریحه ، اصلا نمیشه ادم بمونه و جایی نره وختی همه بیرونن والا بخدا...از دیروز بگم که تفریح مهیجمون دوی ماراتون بین طبقه چهارم و دوم بود !!! که تا ساعت 4مقاومت کردیم و بعدش تصمیم گرفیتم 6 نفری با بچه های پایین بریم اینجا . که در لحظات اخر بچه ها همه جا زدن و من و پریا موندیم که خللی توی برناممون پیش نیومد و بلند شدیم رفتیم ، رفتیم تله کابین سوار شیم که اینقدر صفش طولانی بود منصرف شدیم و کلا اینقدر جو مزخرفی داشت که 45 دقیقه بیشتر اونجا نموندیم و با مکافاتی برگشیتم .(از قبیل نبودن تاکسی -اژانس)من متوجه شدم که توی این چند روز هرچی چیز منفی بود رو به سمت خودم جذب کردم مثلا دیروز که داشتم میرفتم توی پله ها پاهام پیچ خوردن ، و توی راه برگشت هم توی پیاده رو بودم که یه دوچرخه با سرعت از پشت سرم اومد و فرمونش گیر کرد به من و خودش پرت شد روی زمین و من رو هم انداخت...هم از ناحیه پا فلج شدم دیروز هم از کمر و همینطور از دیروز گوشیم کار نمیکنه و خراب هم شده ...و به نظرم همش امواج منفی بود که به خودم داده بودم و هر لحظه منتظر افتادنش بودم که به خیر قوه الهی افتاد ! اینم از دیروز ،میدونین اصفهان یه چیز بدی که داره روزهای تعطیل همه جا خانواده ای و کلا اکثرا مجردا مهمونی و این بساطا هستند !!! و ما کلا میمونیم چیکار کنیم همه جا هم خلوت و ادم هایم که بیرونن ادمای درست حسابی نیستن و ادم میترسه که بره بیرون ....امروز هم که از صبح تنها بودم تا ساع 7 عصر که پریا داشت از دانشگاه میومد بهش اس دادم کجایی گفت دارم میام خوابگاه ،گفتم عه فکر کردم میخوای بری بگردی حوصلت سر رفته که خوب گذاشتم توی کاسش و براش یکم غذا بردم و اول نشستیم توی چهار باغ یکم غذا خورد و بعدشم بردمش اینور اونور و پیاده روی توی خیابونای شلوغ اینجا که من عاشقشم ...یه چیز بامزه هم براتون تعریف کنم ، دیروز که بیرون بودیم یه چندتا پسره هم نشسته بودن کنار ما و داشتن خودشون راجع به ازدواج و اینا باهم صحبت میکردن ، که یهویی یکیشون بی مقدمه , ...ادامه مطلب
صبح خوبی رو شروع نکردم ، و از همون صبح بد بیاری هام شروع شد ،جا موندن از سرویس، افتادن دوربین دوستم از دستم ، بهم ریختن برنامه کلاس هام ،اضافه شدن کلاس ها به روز جمعه ام ، که کلا نمیفهمم سر و ته هفتم از کجا شروع میشه و تموم میشه ،دلتنگی مامان و غیره ،در اخرین لحظات تصمیم گرفتم بیخیال کلاس و همه چی بشم وبرم پیش خواهرم که فردا بریم استارا(اخه مامانم اینا رفتن همون طرفا و من رو تحریک کردن )، با اینکه دو دل بودم و راه هم زیاد اما گفتم برم شاید حال و هوام عوض شه ....اما بیلیط گیرم نیومد و راهمو کج کردم به سمت خوابگاه .اینقدر پکر بودم و منتظر بودم یکی بهم بگه خوبی که بزنم زیر گریه ! توی مسیر که پیاده میرفتم ، با زنگ زدن مامان و با پرسش کلمه خوبی وسط خیابون اشکام گوله گوله پایین میومدن ... خوابگاه هم خلوته خلوته همه رفتن خون هاشون کلا توی سوییت 4 نفریم ، یک هفتس برای فردا و پس فردا برنامه میچینیم اعمم از سفر قشم ، کوه ، ناهار بیرون از خوابگاه ، اما امروز همش کنسل شدو در دقایق اخر من کوه رفتن و کنسل کردم و ترجیح دادم صبح رو تا ظهر توی تخت بخوابم .البته برای کوه و بیرون هم پایه نداشتیم و تعدادمون کم بود . الانم شب عیدی بساط جور کردم و فولدر اهنگ های شاد قدیمی و رقص و پارتی و بازی .....شام دیشب که با اون حال بدم غذای مورد علاقمو درست کردم ، بساط رنگ و بوم و طراحی ، کوچه ی همیشه سرسبز خوابگاه ، پنجره اتاقم ...+پیشنهادتتون اعمم از هرچی برای رفع پوسیدگی در خوابگاه و استفاده بهینه از تعطیلات رو میپذیرم و گوش میدم ...+حال بدم عین این بادهای موسمی هی میاد و میره ..., ...ادامه مطلب
همیشه از اینکه خاطرات مکتوب نداشتم از دوسال پیشم ناراحت بودم و گاهی دلم میخواست با تاریخ دقیق و روزهای مشخص تک تک خاطراتم رو مرور کنم ، نمیدونم چم شده ،میام مینویسم و اخرش پاک میکنم ...دیروز کل روزو راه رفتم، از صبح تا ظهر که دانشگاه بودم و بعدش که اومدم خوابگاه با پریا ناهار خوردیم چیپس و ماست خوردیم یکمم دراز کشیدم و ساعت 4 باز زدیم بیرون ورفتیم کتابخونه . یه سری کار داشتیم انجام دادیم . یکی از جاهای مورد علاقه من و پریا بازار هنر( که بازار طلافروشی هست) هستش . مغازه شیک و پیک و پر از طلاهای گنده و خنده دار ! دقیقا یک ساعت توی این بازار بودیم و هر هرمون کل بازار رو برداشته بود ! پشت هر ویترینی دست میزاشتیم و طلاهای جوات و گنده و مسخره و رو اینقدر میخنددیم و عکس میگرفتیم یا حتی من براشون شعرم میسرودم ! تا اینکه فروشنده اخم کنهو شک کنه و ما خجالت بکشیم بریم . لذتی که در این کار هست تو قدم زدن توی خیابون های بالاشهر نیست ! بعدشم رفتیم دم 33 پــ ـ ل و مثل همیشه نشستیم و اهنگ گوش دادیم ،حرف زدیم ،و موقع برگشتنم من پریا رو مهمون کردم و رفتیم پیتزا خوردیم ....بعدش رفتیم دنبال دوربین عکاسی و چند جا قیمت گرفتم، چون قیمت ها در حال نوسانه و همشون بهم گفتن یک هفته صبر کنم و قیمت ها تا حدودی بهتر شده . دوربینی که میخواستم بخرم دو میلیون و شیصد حالا شده یک میلیون و نهصد !حالا تا ببینم کدومشو بخرم .من حتما عاشق دوربینم و عکاسی هام میشم ...اصلا عاشق روزایی هستم که کلاس عکاسی داریم اصلا از شما چه پنهون عاشق استادم شدم ! بحث خرید دوربین که توی کلاس بود به استادم گفتم ، استاد من به خاطر درس شما حاضرم کلیم رو بفروشم اگه بازم دوربین گرون شه و نتونم بخرم . همه خندیدن، هم میتونم باهاش یه دوربین خوب بخرم و یه گوشی خوب . چه کاریه وقتی میشه با یه کلیه هم زندگی کرد . کلیه بخره دست به نقد هست؟؟؟ساعت 9 بود که برگشتیم خوابگاه . اومدم بالا پیرینترم رو وصل کردم و چند تا از عکسای شب یلدای پارسالمون رو پرینت رو گرفتم و بردم پایین زدم توی اتاق پریا . و همینجور بساط خاطره بازیمون شروع شد و چایی خوردنای پی در پیمون و خنده های بلند بلندمون . اینقدر من خندیده بودم که شب از پهلو درد خوابم نمیبردو امروزم ساعت 9 بیدار شدم ، رفتم پایین صبونه مفصل خوردیم یکم بازی کردیم ،دوبار با مام, ...ادامه مطلب
این فن متفاوت با بقیه فن های هری پاتری هستش.توی این داستان شما همه چیزو از نگاه جینی میبینید و در واقع دارین سرگذشت و ماجراها و افکار جینی رو توی دفتر خاطرات شخصیش میخونین.در واقع این فن ماجرایی موازی با ماجراهای داستان هری پاتر و در حاشیه این مسائله و همه چیزو این بار از دیدگاه جینی که معمولا شخصیت حاشیه ای در مجموعه هری پاتر هست نشون میده.خاطرات هم ناراحتی ها و شادی ها رو بیان میکنه هم به نوعی طنز و زیباست .پس این فن رو از دست ندین [ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...], ...ادامه مطلب