تفنگ

ساخت وبلاگ

به آسمان نگاهی کردم.لشکربزرگ شب به آرامی سپاهعظیم روز رابه سمت غرب میراند.صدای پایی ازپشت سرم شنیدم.تپش قلبمشدیدترشد.انگارچندقدمی من بود.صاحب صداگفت:

-صبرکن حمید.فهمیدم جواد است.

سرم رابرگرداندم:

-پسرنزدیک بودسکته کنم تو که گفتی نمیام.

-حالاکه اومدم؛ازکجاشروع کنیم؟

-توحواست به اونورباشه مبادا کسی بیاد.

-باشه.

شروع به کندن زمین کردم،فکرکنم حدودیک مترکندهبودم.گفتم:

-تموم شدبده من تفنگه رو.

-بیا بگیر.

این تفنگ میراث عموی پدربزرگ مادرم بودکه حالا ماازترس غارتِ مأموران حکومتی مجبور به دفن آن شده بودیم وتقریباً نشان فامیلی مابودوتوی محلّمان نمونه ی آن نبود.ومدرک مابرای تصاحب آن نام خانوادگی مان بود که درته تفنگ حک شده بود.خانواده ی معروفی بودیم وهمه روی حرفمان حساب می کردند.جوادهمپسردایی من بودخانه شان شیراز بودوحدوددوسالی می شد که اورا ندیده بودم حالا هم کهبود دلم قرص بود که کارمان انجام میشود.چون درقایم کردن وسایل خبره بود.

ولی آن شب زمین وزمان دست به دست هم دادهبودندکه کارمان نشود.

تفنگ راداخل گودالی که کنده بودم گذاشتم.صدایپایی آمدوبلافاصله صدایی رعد آساگفت:

-کی اونجاست؟

فهمیدم از مأموران حکومت است.باجوادشروع بهدویدن کردیم اوهم دویدتاطبقه ی دوم این تعقیب وگریز ادامه داشت.اگرگیر می افتادیمبه بد مخمصه ای می افتادیم.

ولی شانس با ما یار بودویک برزنت رو به رویمانپیدا کردیم.باخودم گفتم یا حالا یا هیچ وقت.صدای پا هنوز داشت می آمد.

فرصت خوبی بود.برزنت راروی سرمان کشیدم وطورینشستیم که انگارزیربرزنت مصالح ساختمانی گذاشته اند.

باید بدون حرکت می نشستیم.صدای پا نزدیک ترشد.یاد تفنگ افتادم.اگرکوچکترین حرکتی میکردیم حسابمان با کِرام الکاتِبینبود.نورچراغ قوه را روی زمین انداختم تکّه مقوایی دیدم که رویش ذغال کوچکی بود؛همانچیزی که میخواستم.

مقوّارا برداشتم.وباذغال روی آن نوشتم:

-تفنگه چی شد؟وجواد نوشت:

-نگران نباش.آوردمش.وبه آرامی نوک انگشتم را بهآن زد.سرمای آرامش بخشی وجودم راپر کرد.مدت زیادی بدون حرف ودرسکوت سپری شدتااینکه مأمور ازپیداکردن ما نا امید شدورفت از صدای پایش فهمیدم.وقت بیرون آمدن بودبرزنت را کنار زدیم ورفتیم به جلوی ساختمان رسیدیم جواد گفت:

-حمید تفنگو نیاوردم.

-به خشکی شانس من حواسم به اوضاع هست توبروبیارش.باچراغ قوّه ها به هم دیگه علامت میدیم.برو.

به ساعتم نگاهی انداختم حدود10:35 دقیقهبود.ساعت به 12رسید وجواد نیامد.باخودم فکر می کردم نکند گیرافتاده باشد وصحنه هایگیر افتادن اورا تجسم میکردم ولی ته دلم قرص بود.

به اطراف نگاهی کردم کسی نبود؛وارد ساختمان شدموتا طبقه ی دوم رفتم.ولی جوادهم نبود.کمی جلوتررفتم زیر پایم خالی شدوبعد از سقوطروی جسم نرمی افتادم تکان خورد وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت ولی الآن روی سر جوادافتاده بودم او هم که از ترس زبانش بند آمده بود آخ نگفت ومثل همیشه نگفت مگه کوریوهزارغَرغَردیگر که حوصله آدم راسر میبرد.خب به خیر گذشت.خنده دار بود وضعیتمان رامی گفتم ولی ما به جای خنده،ترسیده بودیم.پرسیدم:

-اینجا چیکار می کنی؟

-اومدم تفنگه رو بیارم پیداش نکردم.داشتم میگشتمافتادم اینجا.توچطور؟

-منم عین تو ولی تو دنبال تفنگ بودی من دنبال توحالا پیداش کردی؟

-نه ندیدمش.

-پاشو قلاب بگیرتا من برم بالا.

-من چیکار کنم؟

-دست تو رو هم میگیرم.

وقتی جواد برایم قلاب گرفت یادوقت هایی افتادمکه ازدیوار خانه مان بالامیرفتیم انگار خانه مان در نداشت ولی خب هر چیزی لذّتخودش را دارد؛من هم از بچه های شرّمحله بودم و عاشق اینکارهاوکیف می کردم هر وقتپدرم مرا بالای درمیدید میگفت:

-بازم مثل میمون رفتی اون بالا!اگه افتادی مگهنه دست وپات چلاق میشه این بچه ها مسخرت می کنن می گن حمیدیه پا!برای خودش می بریدومیدوخت.یکبار هم چوب همین کاررا خوردم وقلم پای چپم شکست.اما آدم بشو نبودم وبازهم بالا می رفتم وهمان حرف هایی که گوشم ازآنها پربود تکرار میشد.

با نیشگونی که جواد به پایم گرفت به خودم آمدمونامردی نکردم وچنان نیشگونی به پای چاقش گرفتم که بیا وببین.جواد گفت:

-ببخشیدبدهکارم شدیم دو ساعته قلاب گرفتم دستمخشک شد.بیا برو بالا چرا ماتت برده؟

-هیچی بابا.

بالا که آمدیم به جواد گفتم:

-تو از راست برو من از چپ.هرکه تفنگو پیدا کردباچراغ قوّه به اون یکی علامت میده قرارمونم همین جا خب؟

-باشه.ولی نورچراغ قوه من ضعیفه.باطریش دارهتموم میشه.تازه بانور مأمورا میفهمن ولی باصدای جغدهیچ وقت شک نمیکنن!نظرت چیه؟

-باشه قبول دارم.

-پس برو واینستا.

استاد درآوردن صدای جغد بودم.جواد همهمینطور.یعنی برای اینکار آفریده شده بودیم.کمی جلوتر که رفتم صدای جغدی آمدوجوابآن را دادم ودوباره همان صدا آمد.به محل قرارکه رسیدم جواد هم آنجا بود چشمش بهدست خالی من که افتاد گفت:

-تفنگ کو؟

-مگه دست تو نیست چون تو اول علامت دادی بعد منجوابتو دادم وتو بازم هوهو کردی.

-ولی تو بار اول ودوم هوهو کردی من بار سوم جوابدادم.

-نمیشه که.

-آره.

-آهاحالا فهمیدم بار اول یه جغد بوده بهد ما فکرکردیم علامته.پس برو.

اینبار ما با سوت علامت می دادیم.جلوترکه رفتمنور چراغ قوه ام روی شیءدرخشانی افتاد.دسته ی تفنگ بود شناختمش دسته تفنگ بود چیزیبود که با خاک و آجر فرق داشت.خاک ها را کنار زدم وتفنگ را دیدم.

ازخوشحالی جوری سوت زدم که خودم کیف کردم.وقتیبه محل قرار رسیدم جواد نیامده بود.ربع ساعت گذشت تا جوادآمد.گفتم:

-دیرکردی.

-طبقهی چهارم بودم.

از صدایش معلوم بود خیلی خوشحال است وته صدایشکمی ترس بود.ادامه داد:

-کجا پیداش کردی؟

-طبقه ی سوم زیر کلی خاک بود.

به ساعتم نگاهی کردم وگفتم:

-جواد ربع ساعت دیگه مأمورا می ریزن تو خیابوننمیشه رد شد زود باش بریم خونه.واسه فردا.امشب که نشد.

-آخه شایدفردابیان خونه رو بگردن نمیشه.

باید یک نقشه میکشیدیم وکشیدیم.بانقشه ای که درآن من طعمه بودم پیش رفتیم.قرار شد من جلب توجه کنم و وقتی که همه دور من جمعشدند،جواد کارش را بکند.ومن هم بعد ازمدتی فرار کنم.خب من کارم را تمام کردم ولیاز همه طرف محاصره شدم ونقشه خراب شد. حلقه سرباز ها لحظه به لحظه نزدیک ترمیشدوهر لحظه بر ترس من افزوده میشد؛ارشدگروه که آمد سایه مرگ را بالای سرم حسکردم.گفت:

-ولش کنید خودم حسابش رومیرسم.

قلبم داشت از جا کنده میشدوبه اجبار کِشان کِشانبا او رفتم.با هم به چادر کوچکی دور از شهررفتیم که در آن یک میز وچند صندلی بهچشم می خورد.وقتی مطمئن شد کسی نیست،گفت:

-من خودم ازاهالی این محله هستم ودلم نمی خوادهیچ کدوم از هم محلّیام آخ بگه.میبرمت خونتون ولی کسی نباید بویی ببره من نجاتتدادم وگرنه مأمورا محلتون رو به توبره میبندن.

چهره ی شکسته وموهای یک تار سفید،یک تار سیاه اوچهرهاش را قابل اعتماد کرده بود ودل من را قرص میکرد. بعد از اینکه سوار ماشین شدیممختصر گفت وگویی کردیم تا به خانه رسیدیم.داخل خانه رفتم وجواد گفت:

-به به شازده اومد.

زندایی فخری سقلمه ای به او زدوبا چشم گفت:حرفنزن.

چشمکی به جواد زدم که شیری یا روباه؟واو باایماواشاره گفت:شیرشیر.

مامان سیماگفت:جواد که چیزی نمیگه لااقل تو یهچیزی بگو!-خستم می رم بخوابم.فردا واستون همه چیزومیگم.

وقتی چراغها خاموش شد وخانه در تاریکی فرو رفتهنوز توی فکر بودم چطور تفنگ از طبقه ی دوم به طبقه ی سوم رفت ودر همین حین پلکهایم سنگین شد وانگار خستگی هزار سال یکباره از تنم خارج شد.

# # #

صبح که بیدار شدم مادرم مادرم بازسین جیمم میکرد ومدام می پرسید:

- دیشب چی شد؟

من هم در جواب گفتم:

-بابا میذارید صبحونه مو بخورم؟

زندایی گفت بذارید صبحونشو بخوره،بعد بپرسید.

وقتی ماجرارا گفتم وبار سؤالات از دوشم برداشتهشد،تا مدّتی بینمان سکوت بودتا اینکه صدای در رشته افکارمان را پاره پاره کرد وبهزمین ریخت.

دررا که باز کردم همان مرد میانسال پشت دربود.داخل آمد وبا هم در اتاق من مشغول گفت وگوشدیم.

او به من گفت:

-ماداریم از اینجا میریم.مشتتون از اول برام بازشده بودوباید بگم اون تفنگی که رفت طبقه ی سوم کار من بود!

ومن هم دیگر نفهمیدم چه شد.وقتی به خودم آمدمپشت در بودم ومردمیانسال در حال خدا حافظی با من.

پــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــان

]داش مهدی[


rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 317 تاريخ : يکشنبه 28 مهر 1392 ساعت: 13:00