خواستم ولی نتونستم

ساخت وبلاگ

می خواستم از غیرت وبزرگی کشتی گیرامون بنویسم...

می خواستم از دیدن دوستان دوران مدرسه ام بعد یازده سال بگم...

قرار بود اینجا از فضای نمایشگاه مادرو کودک و گرفتن ورودی دم در نمایشگاه بین المللی بگم....

می خواستم از روزها وحس های وحشتناک سه ماه اول بارداری و بالا رفتن آستانه تحمل تا ناکجا آباد  بنویسم...

 دلم می خواست حالات ام رو موقع  شنیدن ضربان قلب نی نی توصیف کنم  ...طعمش شیرین شیرین بود.

از مراسم ختم جوون 21ساله ای بگم که زبونم رو بند آورده بود حتی روم نشد به خانوادش جملات کلیشه ای تو این مراسم ها مثل تسلیت می گم...خداصبرتون بده و... به زبون بیارم... طعم اون دقایق تلخ تلخ بود.

والبته می بایست  اینجا هم لطف های خدا رو به خودم گوشزد می کردم ... همیشه سپاسگزارم.


برای هرکدام این ها هم صفحه مدیریت وبلاگ رو باز کردم ، به صفحه زل زدم  و بی هیچ نتیجه ای بستم...



نمی دونم چرا!

همین


rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 209 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 23:21