اتاق شماره 26

ساخت وبلاگ

دیروز پا به این شهر گذاشتم . عین اینادمهایی که تازه وارد یک جایی میشوند و هاج و واج اطراف رو با دقت نگاه میکنند،لبخند گنده ای روی لبم بود و بی توجه به سنگینی دوشم و ساک های دستم ،سعی میکردماز بین جمعیت داخل اتوبوس ،پیاده رو ها ، سرک بکشم و با دقت همه جارو از اول نگاهکنم . با دقت . مو به مو . جز به جز . انگار که اولین باره همه چیز رو میبینم.میخندیدم . باد خنکی از پنجره موهام رو پخش میکرد، هر گوشه ی خیابون خودم رومیدیدم که ا ینجا ایستاده بودم منتظر فلانی.اینجا خرید خرید کردم ،اینجا سوار تاکسیشدم .....

سر کوچه ی خوابگاهم که رسیدم ،نفس عمیقکشیدم خدارو توی هرلحظش شکر کردم و لبخند زدم ....دیشب وسایل هام رو چیدم . قفسهکتابها و وسایل مورد نیازم . لوازم ارایش و چیدمان لاک های رنگی رنگی دوست داشتنیم. قاب عکس دو نفره ی خودم و داداشی . هم اتاقی های جالبی دارم .اسمشان را نمیدانم. تختشان را با پرده استتار کردند، منزوی و ساکت هستند . چیزی نمیپرسند من هم حرفنمیزنم . البته سه نفری جمعشان با هم جور است . اما طی تحقیقاتی که داشتم دیروزیکیشان با یکی رفت پیتزا خورد  . من فهمیدم اسمش علی ست . از گردنشیک همچین اسمی اویزان است . اون یکی دیشب سرش درد میکرد . من وسط های شب متوجه شدمدارد گریه میکند . اون یکی هم دختر شنگول و شادیست. یک لباس مهمونی لختی پیرهنمانندی پوشیده و گردند مروارید سرخابی و سفیدش را سه چهار دور،دور گردنش پیچیده ،وکمو بیش با من حرف میزند .

العان تازه از دانشگاه برگشته ام . برایخودم جایزه یک بطری شیرکاکاوو خریدم که به خودم حال بدهم .نشسته ام تخت بالا پاهایمرا تکیه دادم به باالای دیوار . دارم لذت میبرم،

هم اتاقی ها هم دارند ناهار میخورند . سرناهار اینقدر که حرف زدند ، مثلا ان دخترک فرفری باز هم از علی جانش میگفت . ازدسپخت خوبش. اون یکی داشت میگفت بلد نیست فلان غذا را بپزد .دیگری که مثل پلنگصورتی لباس پوشیده از پارتنِرَش میگفت که دستور داده است چاق شود . چاق دوست داردمثل اینکه.برای همین پشت سر هم نوشابه میخورد که شکم درارد مثلا!  دیگری سوالفلسفه ای سر سفره پرسید که جالب بود،که چرا چیزهایی که خطر دارد/ضرر دارد/ را دوستداریم انجام دهیم،مثل همین نوشابه خوردن،مثل خوردن سیب زمینی سرخ کرده هنگام سرماخوردگی،مثل تجربهعشق تلخ بی فرجام !

دیگری که قلوپ قلوپ نوشابه را سر میکشدجواب میرهد "من به ضرر هیچ کس و هیچ چیزی کاری ندارم وقتی دارم لذت میبرم ازکارم همین برایم کافیست" سه نفر دوستانش را به فکر فرو میبرد ...سر تکان میدهند به نشانه تایید،که واقعا کارهای دوست داشتنی همشان ضرر دار هستند ....ضرر دارند برای روح ...برای جسم....

باد خنک کولر میخورد به صورتم لم داده ام کم کمخوابم می آید چشم هام رو میبندم و چرت کوتاهی خواهم زد ....راستی اینجا اینقدر هواگرم است میشود هنوز از باد کولر لذت برد ....

پ ن :اینپست ظهر است  نوشتمش و خوابیدم ...، عصر هم 33 پل بودم(اینقدر سرعتنتم افتضاحه نتونستم یه عکس اپلود کنم !)...باز پیاده روی های طولانی من شروع شد ، که تهشبرسد اینجا ...پاهایم همراهان خوبی هستند دوستشان دارم .


 

rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 225 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 23:59