صبح خوبی رو شروع نکردم ، و از همون صبح بد بیاری هام شروع شد ،جا موندن از سرویس، افتادن دوربین دوستم از دستم ، بهم ریختن برنامه کلاس هام ،اضافه شدن کلاس ها به روز جمعه ام ، که کلا نمیفهمم سر و ته هفتم از کجا شروع میشه و تموم میشه ،دلتنگی مامان و غیره ،
در اخرین لحظات تصمیم گرفتم بیخیال کلاس و همه چی بشم وبرم پیش خواهرم که فردا بریم استارا(اخه مامانم اینا رفتن همون طرفا و من رو تحریک کردن )، با اینکه دو دل بودم و راه هم زیاد اما گفتم برم شاید حال و هوام عوض شه ....اما بیلیط گیرم نیومد و راهمو کج کردم به سمت خوابگاه .
اینقدر پکر بودم و منتظر بودم یکی بهم بگه خوبی که بزنم زیر گریه ! توی مسیر که پیاده میرفتم ، با زنگ زدن مامان و با پرسش کلمه خوبی وسط خیابون اشکام گوله گوله پایین میومدن ...
خوابگاه هم خلوته خلوته همه رفتن خون هاشون کلا توی سوییت 4 نفریم ، یک هفتس برای فردا و پس فردا برنامه میچینیم اعمم از سفر قشم ، کوه ، ناهار بیرون از خوابگاه ، اما امروز همش کنسل شدو در دقایق اخر من کوه رفتن و کنسل کردم و ترجیح دادم صبح رو تا ظهر توی تخت بخوابم .البته برای کوه و بیرون هم پایه نداشتیم و تعدادمون کم بود .
الانم شب عیدی بساط جور کردم و فولدر اهنگ های شاد قدیمی و رقص و پارتی و بازی .....
شام دیشب که با اون حال بدم غذای مورد علاقمو درست کردم ، بساط رنگ و بوم و طراحی ، کوچه ی همیشه سرسبز خوابگاه ، پنجره اتاقم ...
+پیشنهادتتون اعمم از هرچی برای رفع پوسیدگی در خوابگاه و استفاده بهینه از تعطیلات رو میپذیرم و گوش میدم ...
+حال بدم عین این بادهای موسمی هی میاد و میره ...
برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 293