خاطرات تکرار نشدنیم (4)

ساخت وبلاگ

روز خوبی بود ، خیلی غافلگیر شدم ، ظهر که از کلاس اومدم با تموم خستگی نشسته بودم توی هال و برنامه میریختم که عصر جمعه خود رو چگونه بگذرونم ، یهویی دیدم صدام میزنن ته تغاری بیا پایین و بدو بدو یکی دستمو  گرفت پله هارو کشوند پایین ....که با دیدن قیافه فندق و زنداداشم شوکه شدم و قلبم تند تند زد اصلا انتظار نداشتم که بیان ، اومده بودن پیشم ...تا از تنهایی در بیام...برای ناهار رفتیم یه رتسوران با کلاس ! و سلف سرویس که تا جا داشتم و شد خوردمدانشجو جماعتم که همیشه گرسنه ،و حسابی گشتیم ،باغ گلها هم من برای اولین بار رفتم توی این چند سال ! و کلی فضا رویایی و دو نفره بود و داداشی هی تحریک میکرد که چقدر هوا دو نفرس مکان دونفرس و هی من اه میکشیدم...

و الان یک عدد ته تغاری هستم که از دست فلج شدم از بس که  فندق سنگین شده(ماشاالله) و بغل عمه جانش بوده و عمه ای که کارهای فردا رو انجام نداده و حموم باید بره ، مانتو اتو کنه ، ناهار فرداشو اماده کنه و و و تازه 8 صبح بره دانشگاه!


تو فکر پیچش فردام بدجور

rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 224 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 23:59