ه! [داستان کوتاه]

ساخت وبلاگ

-چرا اونجا نشستی؟!

جوابی نمیشنوه...شاید بخاطر اینکه هنوز سرحال نشده،دوباره میپرسه...

-به چی نگاه میکنی؟!برف میاد؟!

-اهوم

-حالت خوبه؟!

-بد نیستم

-چرا اینجوری شدی؟!

-ها؟

-میگم چرا اینجوری؟چیزی شده؟!

-نه

میره پشت پنجره برف اومدن رو ببینه،کنار همسرش...

-برف نمیاد که!

همینجور که بیرون رو نگاه میکرد با تعجب دنبال این بود ببینه برف میاد یا نه!بعد برگشت سمتش و به شوخی گفت...

-مثل اینکه هنوز خوابیا!برف کجا بود،برف نمیاد که!

یه لبخدی زد رفت طرف دستشویی.بعد چند دقیقه برگشت دید هنوز همونجا نسشته و داره بیرون رو نگاه میکنه...اینبار با تعجب بیشتر سوالشو تکرار کرد...

-تو حالت خوبه،چیزی شده؟به کجا نگاه میکنی!

کنجکاو شده بود،دوباره اومد دم پنجره و سعی کرد نگاهشو دنبال کنه ببینه به کجا نگاه میکنه.وقتی چیزی پیدا نکرد سعی کرد با شوخی کمی سرحالش کنه،آخه فکر میکرد بخاطر اینکه هنوز خوابش میاد...

-شیطون کجا رو نگاه میکنه،ها!

بازم فقط سکوت بود...

-نمیخوای بهمون صبونه بدی؟!

سعی میکرد جوری صحبت کنه که به حرفش بیاره...عادت به شوخی حرف زدن بود.

-مثل اینکه خودم باید صبونه رو آماده کنم،شما امروز ظاهرا کمی تنبل شدید!تا من صبونه رو حاضر میکنم تو برو یه آبی به دست و صورتت بزن،پاشو عزیزم...

پا شد که بره...با خودش فکرکرد بالاخره موفق شد یه حرفی بزنه از این بیحالی درش بیاره...ولی رفت سمت اتاق خواب

-تنبل خانم رفتی دوباره بخوابی...

داشت سفره رو میچید...دید داره برمیگرده...

-چی شد،نرفتی بخوابی؟!امروز ظاهرا میخوای بپیچونیا!

یه لبخندی زد ولی خیلی تلخ بود...دید که کمی خندید تو دلش گفت که دارم موفق میشم،داره کم کم سرحال میشه.یه لبخند رضایتی رو لباش سبز شد!همیطور که داشت حرف میزد تو یخچال دنبال پنیر میگشت...بالاخره یه چیزی گفت...

-به چی میخندی؟

سرشو برگردون و با تعجب و خنده پرسید...

-بالاخره یه چیزی گفتی...مثل اینکه کم کم داری سرحال میای...

متوجه یه چیزی تو دستش شد.

-اون چیه دستت؟

-اینا؟!

-آره دیگه...این پنیر کجاست؟!

-تمام شده!

برگشت و یه نگاهی کرد و گفت...

-پنیر نمیخوریم،چیز دیگه میخوریم...

دوباره همون لبخند تلخ...

-نگفتی اونا چیه؟!

برگشت سمتش،مربا رو گذاشت رو میز و دوباره حرفشو تکرار کرد...

-نمیخوای بگی اونا چیین؟!

کاغذارو گذاشت رو میز...به نظر برگه آزمایش میومد...دوتا بود...

-خب

-خب

-آزمایشه؟

با سر جوابشو داد،آره.

رفت سمت اینکه چایی بریزه...

-خب،آزمایش چی هست؟ماله کیه؟ماله توه؟

-آره.

-استکان اول پر کرد گذاشت جلوش...

-نمیخوای بگی چیین؟

-بردار خودت بخونشون

برداشت و سعی کرد بخوندشون

-ها!من که نمیفهمم اینا چیه،انگلیسیشون ضعیفه،بد نوشتن

یه خنده آرومی کرد ولی سریع تلخ شد.

-کدومشو میخوای بدونی چیه؟

یخوره به برگه ها نگاه کرد بعد یکی از بگه ها رو گذاشت جلوش

-این لطفا

برداشت و نگاه کرد...

-این...

دوباره رفت،استکان خودشو پر کنه...

-این میگه من حاملم...

سریع برگشت و نگاش کرد با تعجب همرا با خوشحالی...

-سوختم...

-مراقب باش!

سریع اومد کنار میز و استکان گذاشت روشو با تعجب نگاش میکرد.

-واقعا؟!

-اهوهم...

یه لبخند رضایت رو لباش نشست و انگار همه دنیارو بهش داده باشن...با خوشحالی و تقریبا با فریاد حرف میزد

-من دارم پدر میشم...الان فهمیدم چرا اینقد تو خودتی...بابا بیخیال...انقد استرس نداره که...امروز همچی تعطیله،باید بشینیم یه صبونه عالی بزنیم...بذار الان میرم نون تازه میگیرم...

دوباره رفت سر یخچال...

-از امروز باید تقویتی صبونه بخوری...منم کنارت میشینم میخورم احساس نکنی تنهایی...

یه لبخند بزرگیم رو لباش بود...

-این خامه...این عسل...کو این حواشکریه؟!اینم تمام شده...باید امروز بریم خرید...شیر!شیر باید بیشتر بخوری...

داشت نگاش میکرد که چجوری با هیجان داره چیزارو از تو یخچال پیدا میکنه و میچینه رو میز...

-عزیزم...حاملگی که ترس نداره از صبح رفتی تو فکر که!دیشبم دیدم زیاد سرحال نبودی،بگو جریان چی بود...نتیجه رو کی گرفتی،دیروز؟شیطون چرا همون دیروز نگفتی...

حالا دیگه روبه روش جلوی میز وایساده بود...

-میدونم...میدونم شما به این مسائل حساسید و کمی با احساس بیشتری باهاش برخورد میکنید ولی عزیزم تو الان باید خوشحال باشی نه اینجوری با این قیافه...خب،کی بریم وسایل بخریم برای بچمون؟!

-هروقت که گفتی

-باز که بیحالی...خوشحال باش،خوشحال،ما داریم میشیم سه نفر...تو داری مادر میشی من پدر...

دوباره نگاهش سمت پنجره بود...

-آها!حالا فهمیدم چرا داشتی بیرونو نگاه میکردی!

-چرا؟

با یه لبخند مضحک گفت

-ویار کردی همین اول کاری،اونم به برف؟!

-نه

-پس چرا انقد به بیرون خیره میشی؟من نشنیده بودم وقتی به یکی میگن حامله ای اینجوری بشه!

-منتظرم برف بیاد...

-برف؟!الا دیگه برف نمیاد،یعنی اگه امروز برف نیاد دیگه نمیاد...آخه اخبار گفته از فردا دما چند درجه اضافه میشه،قرار گرم بشه

با ناراجتی نگاهشو از پنجره برگردون...به سفره نگاه میکرد...

-راستی،نگفتی،اون یکی آزمایش چیه؟!نکنه دوقلوه...

دوباره یه لبخندی زد،اینبار خیلی تلخ نبود،بیشتر به خودش امیدوار شد.

-این؟

-آره دیگه،این چیه؟

دوباره پا شد رفت طرفه یخچال...

-اینا حال نمیده،هوس تخم مرغ کردم...توم میخوری؟

با سر جواب داد نه.

-نمیخوری؟از این به بعد باید چیزای مقوی بخوری،نمیخورمو نمیشه و اینا نداریم،واسه توم برمیدارم.

پنج تا تخم مرغ بداشت رفت سمت گاز...روغن ریخت و شروع کرد به کار...

-نگفتی

-چیو؟

-اون بگه آزمایش چیه؟اونم ماله توه؟

-این...

-عجب تخم مرغی بزنم من...حال نمیکنی شوهر به این خوبی داری؟

با یه لبخند تایید

-خب میگفتی...

-چی میگفتم؟

-برگه آزمایش...

تخم مرغارو ریخ توی ماهی تابه...هر پنج تاشو...نمک،فلفل....

-ظاهرا این برگه میگه بچه دوقلوه...نترس بگو،از پس خرجش برمیام...نگرانش نباش...

-این آزمایش...

-چی؟

با یه لبخدی برگشت سمتش...نگاهش میکرد،منتظر بود بقیه حرفشو بزنه...

-این آزمایش میگه من سرطان دارم...سرطان خون...

صدای پریدن تخم مرغ فضارو پر کرده بود...

نگاهش دوباره افتاد به پنجره...داشت برف میزد...





پ.ن : چند وقتی بود میخواستم داستان کوتا بنویسم اینجا ولی نمیشد.این اولیش بود،خب یا بد.


rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 201 تاريخ : يکشنبه 28 مهر 1392 ساعت: 0:34