یادنامه به داستان راستان سال 1389 « ب 49 »

ساخت وبلاگ


...«نگاه 3 به زندگی » (یافته های در تنهای 1389): ب 49

قسمت ب 49

دوشنبه 1389/10/6 :

. . . بالاخره با همه و همه ی پایین و بالا رفتن در ادامه این سیرزندگی (حالا به : « لیلی و مجنون ؛ خسرو و شیرین؛ یوسف و زلیخا ؛ در مثال که مناقشه نیست .» ) پس از اینکه مریم به تیغ جراحی خانم دکتر نیر خدابنده فوق تخصصجراحی عمومی  در بیمارستان امام خمینی کرج سپرده شد و از حال و هوای درد وداروهای بیهوشی بیرون آمد و به ویزیت دکتر جراحیش مرخص از بیمارستان گردید ،آنگاه همه چیز آماده و مطمئناًبهانه خوبی برای همراهی مامان تا منزل که آن دو (. . . و امیرحسین)،خواهر بزرگخود را تا مرحله جراحی هدیه و پیشکش نموده بودنند و 974 شبانه روز هم در انتظار !که شاید آن شود به تقدیر الهی ! که شد.

 من که خوشبختانه همیشه وهمه حال به حال و هوای دیگر برای خـود « او !»، او را داشتم و توفیری برایم نمی نمود چرا که به پاس داری از عشقبرای او ، خیلی زودتر از اینها جان و دل کنده بودم و زنده زنده پوست از تن ریخته !و هیچ چیز را به آن عشق عوض نکرده و اصلاْ طور دیگر و با نگاهی دیگر به عشق وزندگی نگریسته که به زبان ، قلم ، و کتابت « نوشتار» در نیآید !!

و او آمد !

و خیلی زود مامان مامان فضای منزل را عطر آیین نمود و من . . . !!!

 شب هنگام خیلی عادی تردایی محسن و زن دایی با اتفاق رحمت رسیدند ، خدایا تو همیشه مسبب خیری و شر در ذاتتو نیست . شام سفره و دور هم ! خواب و خیال نیست! واقعیت موجود شب 975 ! در زندگیمان می باشد. مادر بچه ها زحمت فراوان در این سه شبانه روز کشیده بود و خستگی وبیخوابی از روح و روانش هویدا بود و بچه ها آنچنان دور او ، همچو ن سربازان ملکه یزنبور عسل !!! و مریم فراموش کرده بود که چه هزینه ی داده تا شب 975 ! فرا رسد و اینشود .

هم چیز بوی آن میداد که امشب سقف کوچک منزلمان برداشته خواهد شد وبه سقف آسمان خواهد رسید تا مادر بچه ها شب را بماند ! ( چرا که در تعهد آن بوده و هست که زیر یک سقف مشترک با من و بچهها نباشد !)  و پروانه ها آن کنند که کردند و این شد و آن مانــد!!!!!!!!!!!!!!!!!

و چه سخت ! ولی زیبا ، برای هرآنچه را که بچه ها و شاید هم مادرشاندوست میدارند دوست داشت ! و چقدر تنها و تنها و تنها و . . .

مادر! رمز و رموز خدایی ! کس نداند چیست و کیست و خود همغافل از خود !

. . .  ( . . . . 0935300) :  به پاس زحمت های مامان(همسر) لطفاً یک دسته گل زیبابخر. «بچه ها»   15:47:37 ؛ 1389/10/6

مــن : عزیزم "نماینده بچه ها " و گل مامان { "هم!سر!" } ؛ این هم چشم.    تحویل . . . ( . . . . 0935300) 15:53:55

 

که مرا،

 کس ندید ! کس نخواند ! کس ننوشت !

 رنجی که بر من برفت ، خود خواستم !

 جفای که بر من شد ، خود انتخاب کردم !

توهین وتحقیر اجتماعی و خانوادگی ی که بر من شد ، خود به سراغشان رفته و بر خود دیکتهداشته ام !

کسی مرابه آرامش ننشست !

کسی مرابه نوازش نستود ! اشک ریختن و اشک پاک نمودن هر دو با من عجین شده است !

مرا بهپاس زحمت هایم کسی نستود !

 کسی یک خسته نباشی به من نگفت !

 کسی . . . !

اگرغنچه های محبت ، دوستی ، مهر ، مهرورزی، عشق ، بردباری ، شجاعت ، سکوت ، ایمان ،اعتقاد ، و . . . در دل و جان من کاشته نمی شد به باوری و امید چی دل خوش می نمودم؟! سوختن در شعله های ســوزان که در خاکستر آن « عشق» یافتشود گران بها ترین جوهره « آدم » بود و هست وخواهد بود .

... وچه بهانه ی خوبی ! ؟!  ادامه قسمت 50 ب

rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 264 تاريخ : يکشنبه 28 مهر 1392 ساعت: 1:27