یادنامه به داستان راستان سال 1389 « ب 52 »

ساخت وبلاگ

 

...«نگاه 3 به زندگی » (یافته های در تنهای 1389): ب 52

................................

همشنگران بودم که چه شده است « او را ! » به اقامه ی نمازهم نمی بینم ؟!

 که امروز صبح (یکشنبه12/10/1389 ) قبل طلوع نهصد وهشتاد و دومین روز! و در شروع یازدهمینروز و احیاناً شب آشکار این روزها و شبهایش ، « او را ! » به قیامنماز دیدم !!!!

و آه ،چه سجده ی طولانی ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی !!!

خدایا!خداوندا! ناامیدی را از «او!» بستان !

خدایا!خداوندا! به کرم و لطفت ، آنچه را که برای «او!» بهتقدیر نوشته ای از «او!» دریغ منما !

خدایا ! خداوندا! کمکش کن که "احمد دیروز ! " « عاشق و دل سوخته ی او برای خـــودم . » ، را به فراموشیبایستد و "احمد امروز! " «که به تیز کردن ابزارهای روحی ، روانی ، عاطفی و معنوی خویش مشغول است و عاشق "او" برای خود او شده است. » را همکه به

کار و کاسبی اش بر نمی آید ، نبیند .

..............................................

در ساعت های آخر نهصد و هشتادو سومین شب (سحرگاه هان قبل از اذان صبح روز سه شنبه 14/10/1389) در حالی که او! نهمین شب حضور خود را بر بالین مریم درسقف مشترکمان را با تصویر و سایه ی از من سپری میکند در تاریکی به نوشتن :

کـــرم ، 983 ! « پاورقی روز : سهشنبه 14/10/1389 »

.. . من که چیزی برایم نمانده ، هرچه داشتم ونداشتم در طول 21 سال !! چرا 21 سال ؟؟! از تابستان سال 1361 شمسی تا بهار سال1386 به تو دادم !

 جوانی ،

مهربانی ،

 مهرورزی ،

 دوستی ،

 بینایی ،

شنوایی ،

 بویایی ،

 وهمه و همه ، وبالاخره « عشق » را !

 همه و همه حق واز لیاقت و شایستگی تو بود و شاید هم بیشتر از اینها که من نداشتم به تو محبوتریندنیوی ام بدهم .

تـو! به هر بهانه ی ( به راز زندگی!) در طول سال 1386 برایم چاه کندی و بالاخره در بهار سال 1387 مرا در حالی کهبه تو وابسته بودم و عاشق ، (که احمقانه خواندنش!! "پدر و استاد") زنده زنده به گـــور انداختی و رفتیییییییییییییییییییییییییییی!!

من اجلم نرسیده بود! پوست زنده زنده ریختم و اینک اینشدم ! که آن ! نیستم !!!

 مطمئن باش بهدرد دنیای ساخته و پرداخته ی تو نمی خورم و نمی خورم و نمی خورم !!!

مرا بگذار و برو ! تنهایم بگذار ! تنهایم بگذار ! من بهدوست داشتن و عشق ورزیدن تو برای خود با آنهمه ی از دیروز ، امروز به اینجا رسیدم کهتو را برای خودت دوست داشته باشم و عشق  بــورزمکه 983 ! شبانه و روز را سپری داشته ام . بگذار با عشق و علاقه ساخته و پرداخته ی برایتـو! و با تو بودن اینگونه را !! که همه و همه به تماشا ایستاده اند برایم بهخاطره و به عطر گل هایمان ( که عطر و بویتو را برایم می دهند ) درآرامشی که ازتهی ناآرامی بوجود آمده است که در کنارشان باشم همچنان که بودم و هستم ؛ سختی آنبهتر از حضور تو به مثال این 9! شب در زندانبه سقف منزلمان !! و آن 9! شب به سقف زندانکچویی !! برای توست .

983! روز و شب جدایی ، مرا آتشیساخت نمی خواهم بهترین و بهترین های دنیای من در آن آتش بسوزد !! بگذار همچونامروز در محضر خــدا! که به دروغ و توهین و تحقیر همدیگر در بی عــدالتگاه هایدنیوی ( بر این باور که : "وقتی کار به مراجع قضایی کشیده شود ، ارتباطات دو طرف از گذشته هموخیم تر می شود و سطح اعتماد چنان پایین می آید که دو طرف احساس می کنند به جزمراجع به محاکم قضایی چاره دیگری ندارند .") و به دادخواستهای جعلی تو! تو را در محکمه ی من بینم و به رای دادخواستهایتو بنشینم که شاید جریمه ی عشق و علاقه ام به تو در جهان انزلی این باشد و بس .

 پیامک بهشماره. . . . 0935173 ! ( هم ! سر ! ) :

. . . دیدی مرا بدنبال 9 ! شبانهروز در بند زندان کچویی کشیدنم ! و 9! شبانه روز حضور تو در بند زندان به سقفمنزلمان ! که به حال و زار و کار و کاسبی تو راهی نیست ؛ ضمن تشکر بی کران اززحمات متحمل شده ات به سکوت « صدای بلند عشق! » از "من!" در گذر. ادامه قسمت53 ب

rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 277 تاريخ : يکشنبه 28 مهر 1392 ساعت: 1:27