گفتگوی بوته و صحرا

ساخت وبلاگ

شنیدم گوشه ی صحرای خشکی

 برآمد بوته ای بابوی مشکی

اگر چه بود دور از کوه و دریا

دل و رویش تماما خوب و زیبا

ولی تنها بد جز زوزه ی باد

نبودی همدم و یاری به فریاد

به هر روزی دل او تنگ تر شد

چنان که حال او هر روز بتر شد

شبی بادی خبر آورد ز کوهی

که یارانت همه بر طرف جویی

تو اینجا یکه ، تنها می نشینی

به غیر از خاک و سنگریزه نبینی

ولی در کوه و جنگل های دورتر

همه یاران به هم یارند و یاور

تو را صحرا چنین بی همسفر کرد

قبای وصل تو از تن به در کرد

تو را اصل و نسب از کوه باشد

نشانی ها تو را از جنگل انبوه باشد

شکایت کن شبی ،روزی به صحرا

که شاید باز جویی اصلت آنجا

بسی گفت و بجانش رخنه ای کرد

ز عمق جسم و جانش تخته ای کند

همیشه در پی یک فرصتی بود

که در عمق وجودش غصه ای بود

به هنگام سحرگاهی دل انگیز

بگفت صحرای من ای یار شب خیز

گله دارم من از تو بیش و بیشتر

چرا دادی مرا اینگونه بستر

به عمق این بیابان خشک وبی آب

چرا زادی مرا در حسرت آب

همه یاران به کوه و دشت باشند

به فکر شادی و سرمست باشند

ببین این ظلم از حدش برون است

به فردای قیامت کار چون است

شکایت می کنم از ظلم هایت

از این تنهایی و سنگریزه هایت

خلاصه بوته گفت و یار بشنید

هزاران طعنه از اغیار بشنید

بگفت ای همدم ای یار عزیزم

تو ای تنهاترین ، خوبم ،تمیزم

فقط با همدگر  بودنهنر نیست

ز دسترنج کسان خوردن ثمر نیست

اول با لطف حق اینجایی اکنون

نکردم من تو را اینجا به زندون

همین بادی که حرفت می نماید

به تحریکت  قدم  رنجه نماید

به روزی دور بنمودت ز کوه ها

بیاوردت به پیشم تک و تنها

بگفتا خسته ام زین بار سنگین

بگیر این دانه ی بی جان غمگین

بیاندازش به یک گوشه بمیرد

بهانه ی کوه و جنگل را نگیرد

ولی من زیر خاکم جا نمودم

به سرما و به گرما یار بودم

تمام شیره ی جان جمع کردم

برایت آب و دانی جمع کردم

زمان بگذشت و حالت خوبتر شد

غریزه در درونت بارور شد

به گفتی من توانم گل بسازم

بدین عریان بیابان گل نمایم

بگفتم نازکی طاقت نداری

به این سختی شما عادت نداری

نه تنها یار نیست اینجا که بادست

نه تنها آب نیست گرما زیاد است

بدیدم که شما بر خود مصری

نه اهل مستی و نی قر و فری

تو را گفتم که گر خویشتن چنینی

مرا همپای خود هر جا ببینی

به ریشه گفتمت تا عمق جان رو

تمام قطره های جان من جو

هر آنچه جمع کردم بعد سال ها

همه یکجا بدادم بر تو آنها

تو راه زندگی پیدا نمودی

مرا با عشق خود دریا نمودی

کنون تنها ولی تو سرفرازی

بدور از کوه و جنگل هم بسازی

میان آب و خاک  وکوهو جنگل

هزارن گل به گردت هست تنبل

همه اجناس رویش هست فراهم

هنر نیست باغ گل کردن فراهم

به روی پای خود ماندن هنرهست

به بی آبی گلی زادن هنر هست

تو داری دشمنی از باد و از خاک

ولی ایستاده ای بر پای چون تاک

تو تنها عشق این اهل و دیاری

هزاران عاشق دلسوخته داری

اگر دلخون تو خواهی مردمان را

من از خود بگذرم وین شیره جان را

بگویم با همان که او رها کرد

تو را با عمق صحرا آشنا کرد

برد تا کوه و جنگل های خودخواه

روی آنجا و عمرت را کشی آه

بگفتا بوته من یار تو مانم

که تو یاری مرا اکنون بدانم

دگر هرگز ندارم قصد رفتن

به هر دانه بیاموزم شکفتن

بمانم تا بسازم من گلستان

از این تنهایی و گرمای سوزان

rt50...
ما را در سایت rt50 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arash ababa بازدید : 203 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 21:40